کانال

اميرحسين عامريون

عجب جائی قرار گذاشتم، چشم بازار را کورکرده بودم، وسط شهر بين اين همه آدم وماشين آويزان،بعداز ظهر بهاری،اول کريم خان سرباز راهنمائی بی حال کف کرده سر چهارراه ايستاده بود، سی چهل تا ماشين داد و فرياد راه انداختند رسالت،سيد خندان،چراغ سبز عابرروشن است ولی ماشين نمره دولتی بزور ازلابلای مردم می گذرد.يکی آدرس می پرسد هفت تير کجاست؟گوشه پياده رو پسری نشسته ترازوگذاشته و مشق می نويسد،مردی با سبيل چخماقی بسيار شيک ومرتب شيشه ماشينش را پاک می کندازخودم می پرسم آخر راننده تاکسی اين شکلی می شود؟
سينمای آن طرف خيابان عکس دختروپسری را کشيده وزيرش نوشته کمکم کن؟
حالا می بينمش لابلای جمعيت لاغروکوتاه انگار که آب رفته،می خندد،نمی داند که من کانال سازم وحالاکه فصل گرما می آيدکاروبارم سکه است.
درفرودگاه باهم آشنا شديم، از آلمان می آمد تک وتنها با يک ساک دستی کوچک بی انصاف حداقل دوتا تی‌شرت هم نياورده بود،من ازژاپن می آمدم،دی پرت شده بودم اما يک آدم حسابی بودم با کت وشلوار وکروات گره کراوات را کس ديگری زده بود،اما بی فايده بود،مامور ژاپنی درچشمهايم خواند که کانال سازم،خوب هرکس شغلی داردولی دختره نفهميد منهم دروغ گفتم و بالاخره باهم جور شديم.
حالاداشت از عرض خيابان می گذشت و می آمد،کوتاه ولاغر بود.
به پيشنهاد من رفتيم طرف بلوار،دورميدان پراز کوپن فروش ونوار فروش بود،من خجالت می کشيدم دلم نمی خواست ازاوکم بياورم حداقل کاش دوسه کلمه انگليسی می دانستم،حيف .حالا کنارم بود،شانه به شانه،گاهی مثل دهاتی هاکه جلوتراززن وبچه هاشان می روند،جلو می افتادم خب ناشی بودم،ازهمه چيز حرف زديم الا کانال و کولر.
انگاربيشتر اهل قدم زدن خشک وخالی بودشايدهم اينطور وانمود می کرد.دفعه دوم بود که می ديدمش اگر می رفت سراغ آدرس خونه همه چيز بهم می ريخت،از همان فرودگاه فهميدم از بچه های شمرونه بود،خوشگل نبوداما يک جورائی به دل می چسبيد،فقط کمی کوتاه بود،اما چشمهای قشنگی داشت.سر وصال بوديم اشاره کردم روی يکی از نيمکتها بشينيم قبول کرد،حالا بهترين فرصت بود،بايد يک طوری حرف رامی کشيدم به ازدواج واينطور چيزها. گفتم:اين قسمت بلواربا اين رودخانه اش خيلی قشنگ وبا صفااست و چه آب زلالی دارد.
گفت:من اينجا راخيلی دوست دارم خيلی زيباست.
چه طراوتي...
-تو تا به حال ازدواج کردی... نه.
-يعنی تا حالاموقعيت ازدواج برايت پيش نيامده؟
از حرفم جا نخورد.حتی به طرفم بر نگشت،که به قول معروف چهره ام را روانشناسی کند،از نيمرخ بينی اش مثل بينی مادرم بودباريک وقلمی.
-اگر با ازدواج آدمها خوشبخت می شدند خوب بوداما هر کسی را که می بينی يک طوری گير افتاده...
-گير چی؟اگر يک زن قانع باشه و پول جمع کنه مرد هم به راه می آيد.
از اين حرفم جا خورد و کمی خنديد.حالا انگار داشت روانشناسی می کرد. چشم از من بر نمی داشت.
-خانواده های مرفه هم گرفتاری دارندهمه چيزکه پول نيست،درد پول برای بی پولهاست. پول فقط مشکل خودش را حل می کند...
خيلی دلم می خواست ازخودم مثال می زدم ومی گفتم من خودم کانال سازم و صددفعه تا حالااز نزديک خانواده های مختلف راديده ام اما ترسيدم بپره.
--به هر حال آدمها اگه بخواهند می توانند خوشبخت باشند.
مثلا همين شما اگر قرار باشه با من زندگی کنيد مشکلی داريد؟اين بار تعجب کردگفت:از من خواستگاری می کنيد؟گفتم:مثال زدم.
-من اصلا قصد ازدواج ندارم.دنبال مهاجرت به کاناداهستم...
گفتم:اتفاقا يکی از دوستان نزديک من چندروز پيش به کانادارفت امامن نه می توانم نه دلم می خواهد بروم من همه چيز خودم رادراين خيابانها می بينم.
پس شما هدفی داريد،اما من آويزانم،دو سه سال است که فارغ التحصيل شده ام اما اگر راستش را بخواهيداين چيزها بيشتر برايم بهانه است.يک جور وقت تلف کردن و همين،خودم هم نمی دانم چه کاره ام.
باز شيطنت کردم حالا وقتش بودبايد پيش می رفتم.گفتم:فکر می کنم بتوانم کمکتان کنم،مشکل شما زياد پيچيده نيست،شما بيشتر دنبال يک موقعيت جديد هستيد،ودنبال تنوع می گرديد،اما نه به اين معنی که توموقعيت بدی باشيدشايد يک جور زياده خواهی باشد،البته با عرض پوزش .وقتی حرفهام تموم شدديدم زل زده وداره نگاهم می کنه خب منم واسه خودم تيپی داشتم،می دانستم اگه پای حرف زدن باشه کم نمی يارم جلوی خنده‌هام را گرفتم و وانمودکردم اين نظريات برايم عادی است وادامه دادم.
اين خصلت آدمهاست هميشه چيز ديگری می خواهند،خيال می کنند خوشبختی جای ديگری است،امااگرکمی واقع بين باشندوکمی هم باايمان می بينندخوشبختی نزديکشان است خيلی نزديک... .
محوحرفهای من شده بودانگار می خواست چيزی بگويد.سوالی داشت من هم مثل فلاسفه يونان باستان آماده بودم تابی درنگ جواب بدهم اما چيزی نپرسيد،گفت:پدر من تاجرآهن است بدون اينکه بخواهد هرروز بردرآمدوسودش اضافه می شود.برای ما بهترين زندگی را فراهم کرده است،فکر نکنی فقط پولش رسيده،نه اون يک پدرواقعی است،اما من اسيرو سرگردانم يک آدم تنها که، تنهائيم ربطی به خانواده ام ندارد،خيال می کنم آنقدرخسته ام که انگار سالهاست نخوابيده ام.
خيلی چيزها گفت اما قسمت مربوط به آهن آلات وورقهای گالوانيزه مستم کرد به خودم می باليدم از اينکه چه تيکه ای تور کرده بودم باپدرش شريک می شم ورق آهن از اوساخت از من مشتری هم که از دروديوارمی آيد،همه مردم اين شهرگرمازده اند،عطش دارند باد کولرمی خواهند-حرارت همه تهرانيها بالای صده... .
گفت:راستش من از ازدواج کردن بدم نمی آيداما دلم می خواهد کسی باشد که مرا بخاطر خودم بخواهد نه به خاطر ثروت پدرم... .
خب حالا می شد کاری کرد کاشکی ننه ام اينجا بود آب از دهانم راه افتاد.گفتم:من هم مثل شما هستم.هميشه دنبال کسی می گشتم که مثل خودم باشدمی دانيد کسی که يارم باشه يک همدم واقعی ،کسی که منو بخاطر خودم بخواهد.اماافسوس که اين دوره از اين آدمها کم پيدا می شه.
چند لحظه ايی هيچی نگفت وبعد شروع کرد:يعنی مال و ثروت دختر برای شما اهميتی ندارد؟
-نه... .
-يعنی شما دنبال معنويات هستيد ... .
-بله... مال به چه دردی می خورد،من به دنبال يک روح والا می گردم...
کمی خنديد گويی چيزی را اشتباه گفته بود.گفت:نظرتان درموردمن چيست؟
راستش چهره اش زياد به دلم نمی نشست مخصوصا که آب رفته بودقيافه اش عجيب شبيه بچه کاسبها بود.اما خب بچه پولدار بود... .چيزی که دربدر دنبالش ميگشتم.
گفتم :بنظر من شما خيلی ايده ال هستيد،همه چيزتان اندازه است حتی ...
-حتی چی؟
گفتم:خب... کمی مکث کردم.
بايد چيزی می گفتم دنبال يک جمله مخصوص می گشتم اما چيزی پيدا نمی کردم.
گفتم می دانيد:اما من شايسته شما نيستم، به قول معروف کلاسم به شما نمی خورد.
گفت:اگر چيزهايی که درمورد معنويات و ايده آلهای خودتان می گفتيدحقيقت داشته باشدمن حاضرم با شماازدواج کنم.برق ازسرم پريد،وسط بلوارعروس بله راگفت.حتی يکبارهم نرفت گل بچيند.همه چيز داشت درست پيش می رفت.
گفتم:البته که حقيقت داردمن سالهاست دنبال شما می گردم بخت واقبال خواسته تادرفرودگاه همديگر راپيداکنيم.
يک دفعه حالش عوض شدگويی به حرفهام گوش نمی داديک طور خاصی شده بودوخيره به ساختمان شيشه اي وزارت کشاورزی نگاه می کرد.
گفت:پس هيچ دروغی بين ما نيست...
نه...
اما من يک دروغ گفته ام.
-يکی عيبی ندارد،اول زندگی نبايدزيادسخت گرفت.
-بله اما...
اما چی؟من تورا همينطور که هستی قبول دارم،باقی مسائل حل شدنی است.
تنگ غروب بودو خيابان غلغله،وسط بلوار بجای آب زلال دل نواز پراز گندوآشغال بود،حتی اگر يک انگشتر همراهم بودهمان لحظه کارراتمام می کردم،پيشنهاد خوردن آب ميوه دادم اما سخت حيران بود.
فکر کردم ،خب تصميم مهمی گرفته است ودرفکر رفته.آرام شروع به صحبت کردمن آنچه تصور کردی نيستم،يعنی بچه شميران،دختر تاجر آهن-تحصيلکرده-مسافر آسمان-عازم کانادا-هيچ کدام اينها پس کی بود-کف کردم گفت:من دختر مش عباس بقال هستم ،بچه جواديه.
يعنی چی؟يعنی بچه محل بوديم؟
اسم جواديه حسابی چلوندم... آخه بچه محل بوديم.
کمی جا به جا شدم و به بهانه راحت نشستن فاصله گرفتم.انگار يکباره آسمان تيره وتارشد. بوی گند لجن وسط بلواري پيچيده بود.نگاهش کردم بينی اش باريک بود مثل بينی مادرم... .
رو دست خورده بودم... شما از آلمان می آمديد...
-نه من فقط مدارک رئيس شرکتمان را تحويل دادم... .
-شما عازم کانادا هستيد؟
-عازم هيچ جائی نيستم البته اگر شما بخواهيد عازم خانه شما.
-پس همه دروغ بود
-اما اگر شما مرا نخواهيد حق داريد و من ناراحت نمی شوم.
-عجب بوی گندی زد،تااينجا سه چهار متر کانال ساخته بودم،داشتم آب ميوه هم می خريدم خوب شد حلقه دستش نکردم. ديگه روم نمی شد پسش بگيرم.
گفتم زياد به وجدانت فشارنيار من هم يک دروغ گفتم... .
چه دروغی؟
ترسيدم پس بيفته گفتم:دروغ گفتم جلوی بلوار آب زلال داره و اگر راستش را بخواهی لجن خالی است و بوی گندش عذابم می دهد-بد جوری نگاهم کرد. گفتم:حقيقتش:من شاگرد کانال ساز هستم.البته شايدروزی از خودم مغازه ای داشته باشم،می رفتم ژاپن برای کار که دی پرت شدم.و پول سوريه مادرم برباد رفت،وصيت پدرم خب خدابزرگ است.بچه جواديه ام،مثل تو...
دختر آرام اشک می ريخت.
گفت:تورا به خدا بس کن من دنبال يکی می گشتم که از فلاکت نجاتم بدهد.
گفتم:من يکی می خواستم بهش آويزان بشوم.
-من وتو فقط وقت همديگررا تلف می کنيم.
با اين حرفش فهميدم کار تمام است اما کوتاه نيامدم می خواستم کمی سر به سرش بگذارم.
گفتم:بااين حال هيچ چيز بهترازصداقت نيست همين که هردواينقدرصادقانه حقيقت رابهم گفتيم،کلی ارزش دارد،امازد زير خنده.وقتی حرف می زدتمام دندانهايش را می ديدم،چند قطره اشک هم تمام آرايش چشمش را پاک کرد.اگر اشتباه نکنم سنش بالای سی بودگفت:
-بله اما اگر صادق بودی در همان جواديه مراسم خواستگاری را راه می انداختی نه دربلوار.
حسابی گيرم انداخت بايدخلاص می شدم،گفتم:زياد تند نرو هر دو مثل هم هستم بی حساب.اما حاضرم با هم باشيم... و ادامه بدهيم... .
گفت:چي رابدبختی را؟فلاکت را؟مستاجری را...
بدبختی يا خوشبختی چه فرقی داره،چه ارزشی داره،مگرخودزندگی چه ارزشی داره؟
به طرفم برگشت ونگاهم کردگويی می خواست برودگفت:بله اصلا ارزش نداره.بلندشدوبدون خداحافظی رفت.
من ماندم وآب لجن بلوار،دلم می خواست کمکش می کردم،اما نمی توانستم... .
غروب دلنشين بهاری بود،کاش می شد همان جا روی نيمکت ساعتی می خوابيدم،فکر می کردم آدمها چه سرنوشتی دارند.شايد يک روز صبح سرايستگاه اتوبوس ،به ملاقاتش بروم... شايد... .

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30251< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي